---[]ازدواج اجباری[]---

P¹

ات ویو
سلام من اتم ۱۹سالمه وسئول زندگی میکنم پدرم مافیاست وخواهر یا برادی ندارم......از خواب پاشدم وباز قراره یه روز مسخره دیگ رو پشت سر بزارم...رفتم دستشویی کارای لازم رو انجام دادم ورفتم پایین برای صبحونه که مادرم گفت

[مادر ات رو م ات:وپدر ات رو پ ات مینویسم]
م ات:بیدار شدی چه عجب
ات:اوهوم
م ات:راستی ات امشب قراره عموت اینا بیان خونمون
ات:تهیونگم هست؟
م ات:آره
ات:یس..(ات با پسر عموش تهیونگ خیلی راحته)
م ات:ساعت ودیدی؟زود باش صبحونه بخور دیرت شد
ات:او باشه...بابا کجاست؟
م ات:زودتر از تو رفت گفت کار داره
ات :اها باشه

ات ویو
صبحونه خوردم وراه افتادم سمت مدرسه وبعد ۲۰مین رسیدم و نشستم سرجام که رزی اومد

رزی:سلام چطوری ات
ات:سلام بد نیستم
رزی:امتحان وخوب خوندی؟
ات:چی؟ امت..حان؟
رزی:ارع نکنه یادت نبودع؟
ات:اوه شت میرینم...برسونیا
رزی:نگران نباش بت میرسون....وای استاد اومد
استاد:خب ۲۰دقیقه وقت دارین

(پرش زماتی به بعد امتحان)
ات:وای خوب شد بم رسوندی نریدم
رزی:ات یه چیز بگم
ات:بگو
رزی:من بیشتر سوالا رو شانسی نوشتم
ات:پارت میکنم بخدا.....وایسا ببینم رزی اون پسرع......


[ادامه دارد...]
لایک کنین🥺🥺🥺🥺